این اسمش زندگی است
بی عنوان از دیوار بالا می رفتم گیلاس گیلاس صبح داغ لبهایت روی تن تمام سیب ها بود و شب چیزی شبیه بارش موهایت بر تشنگی مداوم بالشم، و بادی که شناسنامه ام را با خود می برد کفشهایم را جفت می کرد. . دیوار که از چلچله بالا رفت با خودت گفتی: شاید باران شاید آفتاب از این آسمان دود گرفته بعید نباشد. اما آن همه سیب نچیده ...