این اسمش زندگی است
بی عنوان از دیوار بالا می رفتم گیلاس گیلاس صبح داغ لبهایت روی تن تمام سیب ها بود و شب چیزی شبیه بارش موهایت بر تشنگی مداوم بالشم، و بادی که شناسنامه ام را با خود می برد کفشهایم را جفت می کرد. . دیوار که از چلچله بالا رفت با خودت گفتی: شاید باران شاید آفتاب از این آسمان دود گرفته بعید نباشد. اما آن همه سیب نچیده بر درختهای معطل آن همه روز روزه دار در پارکهای بی حوصله ی کم مصرف مستی ات را کله پا می کرد. پنجره پشت میله ها، چیزی شبیه کلنگ در تمامی خانه ها بود و تنها کفش فرار به پایت می آمد. .. حالا ازهاشور زدن روزها به خانه که می آیم، چیزی از جیب سوراخ زمان افتاده که دیگر پیدا نمی شود، شب