پست‌ها

نمایش پست‌ها از اکتبر, ۲۰۱۴

بازمانده

پیرزنی هست در همین حوالی محل زندگی من؛ اغلب داخل تراموا می بینمش. نمی دانم چند سال می تواند داشته باشد. با آن پوست به غایت سفید با شیارها و چروک های ورافتاده و موهای ژولیده و نیم ریخته ی به رنگ برف. و آن چشم ها که به نظر بسیار نافذ می آید ــ حتی اگر سویی هم نداشته باشد. نمی شود گفت که زشت است. به علاوه با آن اندام کشیده و لاغر و پالتوی خوش دوخت قرمز رنگش می توان حدس زد که روزگاری زن زیبایی بوده. با این حال مرا می ترساند. خصوصا وقتی که دارد با کسانی که احتمالا روزی وجود داشت ه اند بلند بلند حرف می زند. فریاد می زند گاهی. حالتش طوری است که انگار در حال دعوا و جر بحث است. مرا یاد همان پیرزن های تیپیک و مرموز داستان ها و فیلم های سینمایی و کارتونی می اندازد. نمی توان مستقیما نگاهش کرد البته. چشماش بسیار تیز بین به نظر می رسند. نمی شود ریسک کرد به هر حال. باید سر را چرخاند. باید بی تفاوت بودن را آموخت. باید لااقل وانمود کرد که تو هم مثل دیگران جای دیگر را نگاه می کنی. باید به مقصد رسید. و از قطار پیاده شد. پیر زن ها [و پیرمردهای] زیادی اینجا[تنها] زندگی می کنند. تا کد