بازمانده

پیرزنی هست در همین حوالی محل زندگی من؛ اغلب داخل تراموا می بینمش. نمی دانم چند سال می تواند داشته باشد. با آن پوست به غایت سفید با شیارها و چروک های ورافتاده و موهای ژولیده و نیم ریخته ی به رنگ برف. و آن چشم ها که به نظر بسیار نافذ می آید ــ حتی اگر سویی هم نداشته باشد. نمی شود گفت که زشت است. به علاوه با آن اندام کشیده و لاغر و پالتوی خوش دوخت قرمز رنگش می توان حدس زد که روزگاری زن زیبایی بوده. با این حال مرا می ترساند. خصوصا وقتی که دارد با کسانی که احتمالا روزی وجود داشته اند بلند بلند حرف می زند. فریاد می زند گاهی. حالتش طوری است که انگار در حال دعوا و جر بحث است. مرا یاد همان پیرزن های تیپیک و مرموز داستان ها و فیلم های سینمایی و کارتونی می اندازد. نمی توان مستقیما نگاهش کرد البته. چشماش بسیار تیز بین به نظر می رسند. نمی شود ریسک کرد به هر حال. باید سر را چرخاند. باید بی تفاوت بودن را آموخت. باید لااقل وانمود کرد که تو هم مثل دیگران جای دیگر را نگاه می کنی. باید به مقصد رسید. و از قطار پیاده شد.
پیر زن ها [و پیرمردهای] زیادی اینجا[تنها] زندگی می کنند. تا کدام روز همسایه ای خبرشان را به پلیس بدهد؛ و آمبولانسی که جسد را برای خاکسپاری با خود ببرد.. هیچ چیز غم انگیزی در این قضیه وجود ندارد البته. به هر حال همه یک روز می میرند و اصولا به حال خود آدم چه فرقی می کند که کی، کجا و چگونه دفنش کند؟
می بینمش که با مشقت بسیار چرخ دستی خریدش را به داخل قطار هل می دهد. گاهی از خودم می پرسم؛ این پیرزن از جه زمانی دیگر وجود نداشته ؟ چرا به نظرم می رسد که او بسیار بیش از حد عمر کرده؟ نمی دانم. اما به هر حال از یک چیز مطمئنم؛ او دوست داشتنی نیست. چرا که دیگر کسی نمانده که دوستش بدارد.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

کلمه

سرگیجه

نامه: 1