پست‌ها

نمایش پست‌ها از سپتامبر, ۲۰۱۴

فراموشی

چرا من فکر می کنم که همه ی اینها را ــ نه که در خواب ، که در بیداری ــ دیده ام پیش از این؟ با تو حرف می زنم و جوابت را جزء به جزء و کلمه به کلمه می دانم و گاه همزمان با تو ــ که داری داد می زنی حالا ــ آرام زمزمه می کنم با خودم. تو مثل همیشه حواست نیست اما، تمام هم و غمت این است که حرفت را به کرسی نشانده باشی یک بار دیگر، که مرا شکست بدهی. و همین را بهت اطمینان می دهم در ادامه البته ؛ که بتوانم بحث را تمام بکنم شاید . و در همان حال یادم می آید؛ اینکه اینها هم را نمی شنوی و ادامه خواهی داد را نیز می دانسته ام از پیش. داری بد و بیراه می گویی حالا و من نشسته ام روی مبل و سعی می کنم که به یاد بیاورم که بعد از این چه خواهم کرد؟ سر و صدای تو ـــ که حالا دیگر کلماتش را از هم تفکیک کردن نمی توانم ــ اما نمی گذارد که متمرکز بکنم فکرهام را. اینکه همیشه همین طور بوده قضیه، ناامیدم می کند حسابی . هیچ وقت نتوانسته ام چیزی را پیش از اتفاق افتادن به یاد بیاورم. زیستن و به خاطر آوردن چیزها، بی کم و کاست و بی تغییر. تجربیاتی که هیچ وقت به تجربه درنیامده اند واقعا انگار. در افسانه های

بازگشت به کجا؟

برگشته ام. ویرانتر از ارگ بم پس از زلزله. با دستها که فرو ریخته اند به سان پلی بر آخرین معبر، و مرگ می گریزد و زندگی همزمان انکار می کند . برگشته ام بی سلام و صلوات، بی تاب سکوت و حوصله ی گفتن. در کالبد مادری که شیر می خورند کودکان گنگ از سینه های چروکیده ش؛ بی گلایه، بی آرزو، بی تشویش. با کتابی بی کلمه در مشت ، چون آخرین پرچم.

از دلتنگی

سحر کرشمه چشمت به خواب می‌دیدم زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست حافظ

از رفتن، از همیشه

تو خواب گنگ درختی ، پس از تبر گشتن و من پرنده ی بعد از تو آشیان بر دوش..

سرگیجه

فرض کن امروز دوشنبه نباشد. که آنکه روبروت نشسته تنها سایه ای ست که خود به خود محو خواهد شد با نور. که هرگز نبوده کسی . به خیابان برو . و سلام بده به سایه ی درختها . و به آفتاب زردی که می تابد با امید بر سطل های زباله. به آدمها. و لبخند بزن به خودت، و لبخند بزن در کافه به اولین زن ممکن به اندازه ی یک هم آغوشی. و فکر کن که امروز دوشنبه نیست. که هفته هنوز آغاز نشده. که آغاز نمی شود هرگز.