پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2014

بازمانده

پیرزنی هست در همین حوالی محل زندگی من؛ اغلب داخل تراموا می بینمش. نمی دانم چند سال می تواند داشته باشد. با آن پوست به غایت سفید با شیارها و چروک های ورافتاده و موهای ژولیده و نیم ریخته ی به رنگ برف. و آن چشم ها که به نظر بسیار نافذ می آید ــ حتی اگر سویی هم نداشته باشد. نمی شود گفت که زشت است. به علاوه با آن اندام کشیده و لاغر و پالتوی خوش دوخت قرمز رنگش می توان حدس زد که روزگاری زن زیبایی بوده. با این حال مرا می ترساند. خصوصا وقتی که دارد با کسانی که احتمالا روزی وجود داشت ه اند بلند بلند حرف می زند. فریاد می زند گاهی. حالتش طوری است که انگار در حال دعوا و جر بحث است. مرا یاد همان پیرزن های تیپیک و مرموز داستان ها و فیلم های سینمایی و کارتونی می اندازد. نمی توان مستقیما نگاهش کرد البته. چشماش بسیار تیز بین به نظر می رسند. نمی شود ریسک کرد به هر حال. باید سر را چرخاند. باید بی تفاوت بودن را آموخت. باید لااقل وانمود کرد که تو هم مثل دیگران جای دیگر را نگاه می کنی. باید به مقصد رسید. و از قطار پیاده شد. پیر زن ها [و پیرمردهای] زیادی اینجا[تنها] زندگی می کنند. تا کد

فراموشی

چرا من فکر می کنم که همه ی اینها را ــ نه که در خواب ، که در بیداری ــ دیده ام پیش از این؟ با تو حرف می زنم و جوابت را جزء به جزء و کلمه به کلمه می دانم و گاه همزمان با تو ــ که داری داد می زنی حالا ــ آرام زمزمه می کنم با خودم. تو مثل همیشه حواست نیست اما، تمام هم و غمت این است که حرفت را به کرسی نشانده باشی یک بار دیگر، که مرا شکست بدهی. و همین را بهت اطمینان می دهم در ادامه البته ؛ که بتوانم بحث را تمام بکنم شاید . و در همان حال یادم می آید؛ اینکه اینها هم را نمی شنوی و ادامه خواهی داد را نیز می دانسته ام از پیش. داری بد و بیراه می گویی حالا و من نشسته ام روی مبل و سعی می کنم که به یاد بیاورم که بعد از این چه خواهم کرد؟ سر و صدای تو ـــ که حالا دیگر کلماتش را از هم تفکیک کردن نمی توانم ــ اما نمی گذارد که متمرکز بکنم فکرهام را. اینکه همیشه همین طور بوده قضیه، ناامیدم می کند حسابی . هیچ وقت نتوانسته ام چیزی را پیش از اتفاق افتادن به یاد بیاورم. زیستن و به خاطر آوردن چیزها، بی کم و کاست و بی تغییر. تجربیاتی که هیچ وقت به تجربه درنیامده اند واقعا انگار. در افسانه های

بازگشت به کجا؟

برگشته ام. ویرانتر از ارگ بم پس از زلزله. با دستها که فرو ریخته اند به سان پلی بر آخرین معبر، و مرگ می گریزد و زندگی همزمان انکار می کند . برگشته ام بی سلام و صلوات، بی تاب سکوت و حوصله ی گفتن. در کالبد مادری که شیر می خورند کودکان گنگ از سینه های چروکیده ش؛ بی گلایه، بی آرزو، بی تشویش. با کتابی بی کلمه در مشت ، چون آخرین پرچم.

از دلتنگی

سحر کرشمه چشمت به خواب می‌دیدم زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست حافظ

از رفتن، از همیشه

تو خواب گنگ درختی ، پس از تبر گشتن و من پرنده ی بعد از تو آشیان بر دوش..

سرگیجه

فرض کن امروز دوشنبه نباشد. که آنکه روبروت نشسته تنها سایه ای ست که خود به خود محو خواهد شد با نور. که هرگز نبوده کسی . به خیابان برو . و سلام بده به سایه ی درختها . و به آفتاب زردی که می تابد با امید بر سطل های زباله. به آدمها. و لبخند بزن به خودت، و لبخند بزن در کافه به اولین زن ممکن به اندازه ی یک هم آغوشی. و فکر کن که امروز دوشنبه نیست. که هفته هنوز آغاز نشده. که آغاز نمی شود هرگز.

بی هر جایی

روی دست باد مانده ای، مقصدی نبود و نیست، قاصدک! ..

از کم رنگی

دست برده ام توی خطوط اصلی ای که سطح دو بعدی بدنم را تشکیل می داده. به نظرم می آید که یک جا سهوا پاکشان کرده باشم بعضی قسمت ها را . مثلا همین دهان؛ یادم نمی آید که این وضعیت پیش از اینها هم همین طور بوده؟ اینکه دهان ندارم، یا از جایی به بعد شروع کرده به محو شدن. گاهی که اتفاقات همیشه بد سیل می شوند و حرف ها متراکم می شوند توی سر ، بی که بتوانم صداشان را بشنوم شره می کنند کلمات مثل آب، از سوراخ ها ی بینی ، از گوش هام. پناه می برم به کاغذها به ناچار؛ سعی می کنم که داد بزنم پیش از غرق شدن؛ کمک کنید ! کمک! و لحن ام در نهایت ــ به قول بکت ــ به یک گفتگوی مودبانه شبیه است غالبا. این وضعیت هر بار کلافه ام کرده . فکر می کنم که می بایست طور دیگری می بوده پیش از این. آن وقت ها که مفاهیم مثل آواز جاری بوده . که زنده تر بوده ایم. البته من مفهوم زمان را ار یاد برده ام، راستش. ولی هر بار که تمام این مسیر را دویده ام و دوباره به میله های بزرگ برخورده ام ، ــ شاید از سر استیصال ــ با خودم فکر کرده ام که می بایست؛ جایی دیگر ، زمانی دیگر وجود می داشته. سعی کرده ام که خطوط را

نامه: 1

دوباره رفته بودم سراغ آرشیو نامه هات راستش . نمی دانم چرا یکهو به نظرم آمد که حرفهای خود ما هم به مونولوگ و گفتگوی با خویشتن شبیه بوده بیشتر هر بار که خواسته ایم به طور جدی حرفی زده باشیم. می دانم که این خاصیت آدمهاست البته. انگار که با خودت چیزی را زمزمه کنی، و در عین حال میلی کور واداردت به اینکه صدات را بلندتر کنی ، تا آدم بغل دستیت نیز بشنود آنرا. و این در آدمهایی که به عارضه ی ادبیات دچارند به مرضی مضاعف تبدیل می شود قاعدتا . از تو چه پنهان این قضیه تعجبم را بر می انگیزد در عین حال. خودت خوب می دانی که سالهاست فراری بوده ام از این گونه آدمها . از اینها که ـ به قول این فرانسوی هاــ ته مانده ی شکرک بسته ی مربای علم و فرهنگشان را روی نان پهن می کنند تا می توانند ، که وسیع تر به نظر بیاید! از خودم! منی که سالهاست حال و حوصله ی نگاه کردن به آینه را ندارم. که آیینه ی دق بوده ام برای خود. که هزارها فرسنگ فرار کرده ام ، که هر بار تغییر قیافه می دهم و دیگر بار و دیگر بار خویشتن را باز می شناسم. راستش سالهاست که دیگر به دنبال چیزهای بزرگ نیستم. از آن جوان خیال