فراموشی

چرا من فکر می کنم که همه ی اینها را ــ نه که در خواب ، که در بیداری ــ دیده ام پیش از این؟ با تو حرف می زنم و جوابت را جزء به جزء و کلمه به کلمه می دانم و گاه همزمان با تو ــ که داری داد می زنی حالا ــ آرام زمزمه می کنم با خودم. تو مثل همیشه حواست نیست اما، تمام هم و غمت این است که حرفت را به کرسی نشانده باشی یک بار دیگر، که مرا شکست بدهی. و همین را بهت اطمینان می دهم در ادامه البته ؛ که بتوانم بحث را تمام بکنم شاید . و در همان حال یادم می آید؛ اینکه اینها هم را نمی شنوی و ادامه خواهی داد را نیز می دانسته ام از پیش. داری بد و بیراه می گویی حالا و من نشسته ام روی مبل و سعی می کنم که به یاد بیاورم که بعد از این چه خواهم کرد؟ سر و صدای تو ـــ که حالا دیگر کلماتش را از هم تفکیک کردن نمی توانم ــ اما نمی گذارد که متمرکز بکنم فکرهام را.
اینکه همیشه همین طور بوده قضیه، ناامیدم می کند حسابی . هیچ وقت نتوانسته ام چیزی را پیش از اتفاق افتادن به یاد بیاورم. زیستن و به خاطر آوردن چیزها، بی کم و کاست و بی تغییر. تجربیاتی که هیچ وقت به تجربه درنیامده اند واقعا انگار. در افسانه های یارسان شنیده بودم البته چیزهای تا حدودی شبیه به این را. امری که در قالب فلسفه ی "دونای دون" توضیح می دهندش؛ اینکه آدمها گاه ــ به خواب یا به بیداری ــ چیزهایی به خاطر می آوردند از زندگی های گذشته شان. اما ایراد کار اینجاست که خاطرات من مربوط به همین زندگی ست. انگار که آنرا بارها و بارها زیسته باشم. در گذشته؟ فکر نمی کنم. مگر می شود چنین چیزهایی را در گذشته یافت؟مثلا همین آپارتمان کوچک تازه ساز در حومه ی اورلئان که از عمرش پنج سال نمی گذرد حتی، و با اینحال بارها خاطراتی از زندگی های دیگرم در آن را به یاد آورده ام . یا حتی مثلا خودِ تو که بارها ازت فرار کرده ام و هر بار مثل پرنده ای که به قفس ، زندانی که به شکنجه گرش دل بسته ، گم گشته و مجروح به دستهای آهنیت بازگشته ام. یا همین شبها. همین نیمه شب های خسته و مایوس را که می نشینم توی تاریکی و با خودم و با تو ــ بی که جرات بکنم که صدام را از گلو خارج کنم ــ حرف زده ام تا دم دم های صبح.
..
بی اختیار خودم را جابجا و جمع می کنم سپس روی مبل، و ازت می پرسم همین را یکهو، با صدای نسبتا بلندی که می شکند سکوتی را که نمی دانم از کی حاکم بوده بر سالن؛
ــ تو به تکرار زندگی ها اعتقاد داری؟
و در همان حال می پرسم از خودم که دفعه ی چندم است که ازت می پرسم این سوال را؟ و یادم نیست. از تو صدایی نمی شنوم اما این بار. و همین به خودم می آوردم. [یعنی جواب داده ای دفعات قبل؟ چیزی یادم نمی آید.] گوش هام را تیز می کنم و بجز تیک تاک ساعت دیواری و نفس هام که خارج می شود از بینی، صدایی نیست. هنوز جرات نکرده ام که سرم را بچرخانم به سمت آخرین باری که تو را دیده بودم. یعنی ممکن است آنجا نباشی؟ روی صندلی میز ناهار خوری، سمت چپ سالن، که تنها چهار متر از من فاصله دارد. یا در اتاق خواب ؟ یا زیر دوش که آرام بگیری شاید بعد از آن همه قیل و قال بی خود که راه انداخته بودی؟ چرا جرات نمی کنم که به دنبالت بگردم یا دوباره صدات بکنم حتی؟ سعی می کنم که به یاد بیاورم. باید به یاد بیاورم که چطور می شده در ادامه در دفعات قبل، برای یکبار هم که شده. که بتوانم جلوی آنرا بگیرم. یا تغییرش بدهم شاید. یعنی ممکن است که اینبار این تو باشی که رفته ای، خصوصا حالا که دستگیرت شده که بودن در قفس تو را به آزادی ــ که برهوت است ــ ترجیح می دهم؟ چرا این سکوت مرا می ترساند؟ برزخی بی جهت و بی زمان که سپید می کند آرام آرام ظلمت و نور و رنگ و واژه را . نه! باید آرام باشم. فکر نباید بکنم به این چیزها. باید آرام باشم و فقط و فقط به خاطر بیاورم. بی که سرم را بچراخم. بی که صدات بزنم حتی. و فکر کنم که همین جایی، روی صندلی میز ناهار خوری. و زل زده ای به من در سکوت. که سکوت شیوه ی تازه ی توست. باید آرام. باید فکر کنم که آرامم و به خاطر می آورم. بایدفکر کنم. باید. به خاطر بیاورم. پیش ازآنکه دریابم که واقعا رفته ای . به خاطر نمی آورم. باید به خاطر بیاورم. باید چیزی بگویم پبش از آنکه دیگر نتوانی بشنوی. نشنیده ای اما. هزگز نمی توانستی. باید کاری بکنم. باید . نمی توانم. کاری بکنم. باید...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

کلمه

سرگیجه

نامه: 1