بی عنوان از دیوار بالا می رفتم گیلاس گیلاس صبح داغ لبهایت روی تن تمام سیب ها بود و شب چیزی شبیه بارش موهایت بر تشنگی مداوم بالشم، و بادی که شناسنامه ام را با خود می برد کفشهایم را جفت می کرد. . دیوار که از چلچله بالا رفت با خودت گفتی: شاید باران شاید آفتاب از این آسمان دود گرفته بعید نباشد. اما آن همه سیب نچیده ...
برگشته ام. ویرانتر از ارگ بم پس از زلزله. با دستها که فرو ریخته اند به سان پلی بر آخرین معبر، و مرگ می گریزد و زندگی همزمان انکار می کند . برگشته ام بی سلام و صلوات، بی تاب سکوت و حوصله ی گفتن. در کالبد مادری که شیر می خورند کودکان گنگ از سینه های چروکیده ش؛ بی گلایه، بی آرزو، بی تشویش. با کتابی بی کلمه در مشت ، چون آخرین پرچم.
نظرات
ارسال یک نظر