شعری که لبخند توست شعری که لبخند توست و دلتنگی دلتنگی که زبان نمی شناسد و عشق که تازه نمی دانم چیست و تو و نامت که درخت و پرنده و پروانه و گل سرخ که کوه و شب و ماه و تنهایی، و لبخندی که سایه انداخته روی همه ی اینها و تکرار می کند خطوط چهره ت را توی خطوط چهره ی تمام آدم ها و وامی داردم به دوست داشتنشان. . شعری که زندگی ست* شعری که جز لبخند تو نیست و دلتنگی که زبان نمی شناسم که از تو جز نامی بدست ندارم که کوبیده ام بر سقف تنهایی چون چراغ، که مجنون ِ بی بیابان که تیشه ی بی فرهاد که بیستون بی افسانه که قصه ام که بی تو آغار شدن نمی توانم، که قلب سرخ به تن دارم که پا برهنه که برهنه ام و قلب سرخ به تن دارم و تو و تو و تو که بی نیازی که خسرو که شیرین که آبی با انعکاس لبخند خویش . شعری که نیازمند آغاز که نیازمند پایان ست و نامت که می نشیند همچون برف روی آغاز وپایان همه افسانه ها، شعر لبخند توست دلتنگی کلمه و در آغاز تنها کلمه بود. ** ... 1. عنوان دفتری از شاملو 2. انجیل یوحنا، باب اول
فرض کن امروز دوشنبه نباشد. که آنکه روبروت نشسته تنها سایه ای ست که خود به خود محو خواهد شد با نور. که هرگز نبوده کسی . به خیابان برو . و سلام بده به سایه ی درختها . و به آفتاب زردی که می تابد با امید بر سطل های زباله. به آدمها. و لبخند بزن به خودت، و لبخند بزن در کافه به اولین زن ممکن به اندازه ی یک هم آغوشی. و فکر کن که امروز دوشنبه نیست. که هفته هنوز آغاز نشده. که آغاز نمی شود هرگز.
دوباره رفته بودم سراغ آرشیو نامه هات راستش . نمی دانم چرا یکهو به نظرم آمد که حرفهای خود ما هم به مونولوگ و گفتگوی با خویشتن شبیه بوده بیشتر هر بار که خواسته ایم به طور جدی حرفی زده باشیم. می دانم که این خاصیت آدمهاست البته. انگار که با خودت چیزی را زمزمه کنی، و در عین حال میلی کور واداردت به اینکه صدات را بلندتر کنی ، تا آدم بغل دستیت نیز بشنود آنرا. و این در آدمهایی که به عارضه ی ادبیات دچارند به مرضی مضاعف تبدیل می شود قاعدتا . از تو چه پنهان این قضیه تعجبم را بر می انگیزد در عین حال. خودت خوب می دانی که سالهاست فراری بوده ام از این گونه آدمها . از اینها که ـ به قول این فرانسوی هاــ ته مانده ی شکرک بسته ی مربای علم و فرهنگشان را روی نان پهن می کنند تا می توانند ، که وسیع تر به نظر بیاید! از خودم! منی که سالهاست حال و حوصله ی نگاه کردن به آینه را ندارم. که آیینه ی دق بوده ام برای خود. که هزارها فرسنگ فرار کرده ام ، که هر بار تغییر قیافه می دهم و دیگر بار و دیگر بار خویشتن را باز می شناسم. راستش سالهاست که دیگر به دنبال چیزهای بزرگ نیستم. از آن جوان خیال
نظرات
ارسال یک نظر