نامه: 1





دوباره رفته بودم سراغ آرشیو نامه هات راستش . نمی دانم چرا یکهو به نظرم آمد که حرفهای خود ما هم به مونولوگ و گفتگوی با خویشتن شبیه بوده بیشتر هر بار که خواسته ایم به طور جدی حرفی زده باشیم. می دانم که این خاصیت آدمهاست البته. انگار که با خودت چیزی را زمزمه کنی، و در عین حال میلی کور واداردت به اینکه صدات را بلندتر کنی ، تا آدم بغل دستیت نیز بشنود آنرا. و این در آدمهایی که به عارضه ی ادبیات دچارند به مرضی مضاعف تبدیل می شود قاعدتا . از تو چه پنهان این قضیه تعجبم را بر می انگیزد در عین حال. خودت خوب می دانی که سالهاست فراری بوده ام از این گونه آدمها . از اینها که ـ به قول این فرانسوی هاــ ته مانده ی شکرک بسته ی مربای علم و فرهنگشان را روی نان پهن می کنند تا می توانند ، که وسیع تر به نظر بیاید!
از خودم! منی که سالهاست حال و حوصله ی نگاه کردن به آینه را ندارم. که آیینه ی دق بوده ام برای خود. که هزارها فرسنگ فرار کرده ام ، که هر بار تغییر قیافه می دهم و دیگر بار و دیگر بار خویشتن را باز می شناسم.
راستش سالهاست که دیگر به دنبال چیزهای بزرگ نیستم. از آن جوان خیالاتی که روزی می خواست نویسنده و شاعری بزرگ بشود در ذهن خودم نیز خاطره ای گنگ به جای نمانده حتی. ادبیات این روزها برای من منتهی شده به شناختن همین چیزی که مثل لعنت به من چسبیده. همین چیزی که خویشتنش می نامم. سعی می کنم که بیشتر بخوانم، که بیشتر ببینم تا که فرصت هست. بیشتر سکوت کنم.
فکر می کنم به خودم، به تو که مثل آیینه روبرم نشسته ای و می کوبی توی صورتم مثل فحش ضعف هام را . به اینکه نوشتن همین سطرها هم گفتگوی با خویش است . به نامه ها که پست نکردیم. به حرفها که ناگفته ماند و از ابتذال کلمات گریخت ــ و خوب می دانم که در نهایت از تو و از خویشتن گریزی نیست و نمی بایست باشد شاید حتی!
..

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

کلمه

سرگیجه