از کم رنگی



دست برده ام توی خطوط اصلی ای که سطح دو بعدی بدنم را تشکیل می داده. به نظرم می آید که یک جا سهوا پاکشان کرده باشم بعضی قسمت ها را . مثلا همین دهان؛ یادم نمی آید که این وضعیت پیش از اینها هم همین طور بوده؟ اینکه دهان ندارم، یا از جایی به بعد شروع کرده به محو شدن. گاهی که اتفاقات همیشه بد سیل می شوند و حرف ها متراکم می شوند توی سر ، بی که بتوانم صداشان را بشنوم شره می کنند کلمات مثل آب، از سوراخ های بینی ، از گوش هام. پناه می برم به کاغذها به ناچار؛ سعی می کنم که داد بزنم پیش از غرق شدن؛ کمک کنید ! کمک! و لحن ام در نهایت ــ به قول بکت ــ به یک گفتگوی مودبانه شبیه است غالبا. این وضعیت هر بار کلافه ام کرده . فکر می کنم که می بایست طور دیگری می بوده پیش از این. آن وقت ها که مفاهیم مثل آواز جاری بوده . که زنده تر بوده ایم. البته من مفهوم زمان را ار یاد برده ام، راستش. ولی هر بار که تمام این مسیر را دویده ام و دوباره به میله های بزرگ برخورده ام ، ــ شاید از سر استیصال ــ با خودم فکر کرده ام که می بایست؛ جایی دیگر ، زمانی دیگر وجود می داشته. سعی کرده ام که خطوط را ، که ذهن را به تصویر بکشم دوباره . که بنویسم "چراغ" مثلا. و نقطه ی آغاز و پایان را مجسم کنم توی تاریکی. اما هر بار یادم آمده که از آخرین باری که زنده بوده ام چندین مرگ گذشته ست لااقل . و شک برم می دارد که که نکند اصلا دستهام ، انگشتهام را هم پاک کرده باشم و به خاطر تاریکی از آن بی خبرم. ترس برم می دارد یکهو ، سعی می کنم که وانمود کنم به "وجود نداشتن" . که تبدیل به سکوت شوم ، یا مثل دود به دامان باد پناه ببرم .

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

کلمه

سرگیجه

نامه: 1