فراموشی
چرا من فکر می کنم که همه ی اینها را ــ نه که در خواب ، که در بیداری ــ دیده ام پیش از این؟ با تو حرف می زنم و جوابت را جزء به جزء و کلمه به کلمه می دانم و گاه همزمان با تو ــ که داری داد می زنی حالا ــ آرام زمزمه می کنم با خودم. تو مثل همیشه حواست نیست اما، تمام هم و غمت این است که حرفت را به کرسی نشانده باشی یک بار دیگر، که مرا شکست بدهی. و همین را بهت اطمینان می دهم در ادامه البته ؛ که بتوانم بحث را تمام بکنم شاید . و در همان حال یادم می آید؛ اینکه اینها هم را نمی شنوی و ادامه خواهی داد را نیز می دانسته ام از پیش. داری بد و بیراه می گویی حالا و من نشسته ام روی مبل و سعی می کنم که به یاد بیاورم که بعد از این چه خواهم کرد؟ سر و صدای تو ـــ که حالا دیگر کلماتش را از هم تفکیک کردن نمی توانم ــ اما نمی گذارد که متمرکز بکنم فکرهام را. اینکه همیشه همین طور بوده قضیه، ناامیدم می کند حسابی . هیچ وقت نتوانسته ام چیزی را پیش از اتفاق افتادن به یاد بیاورم. زیستن و به خاطر آوردن چیزها، بی کم و کاست و بی تغییر. تجربیاتی که هیچ وقت به تجربه درنیامده اند واقعا انگار. در افسانه های...