پست‌ها

کلمه

شعری که لبخند توست شعری که لبخند توست و دلتنگی دلتنگی که زبان نمی شناسد و عشق که تازه نمی دانم چیست و تو و نامت که درخت و پرنده و پروانه و گل سرخ که کوه و شب و ماه و تنهایی، و لبخندی که سایه انداخته روی همه ی اینها و تکرار می کند خطوط چهره ت را توی خطوط چهره ی تمام آدم ها و وامی داردم به دوست داشتنشان. . شعری که زندگی ست* شعری که جز لبخند تو نیست و دلتنگی که زبان نمی شناسم که از تو جز نامی بدست ندارم که کوبیده ام بر سقف تنهایی چون چراغ، که مجنون ِ بی بیابان که تیشه ی بی فرهاد که بیستون بی افسانه که قصه ام که بی تو آغار شدن نمی توانم، که قلب سرخ به تن دارم که پا برهنه که برهنه ام و قلب سرخ به تن دارم و تو و تو و تو که بی نیازی که خسرو که شیرین که آبی با انعکاس لبخند خویش . شعری که نیازمند آغاز که نیازمند پایان ست و نامت که می نشیند همچون برف روی آغاز وپایان همه افسانه ها، شعر لبخند توست دلتنگی کلمه و در آغاز تنها کلمه بود. ** ... 1. عنوان دفتری از شاملو 2. انجیل یوحنا، باب اول

بازمانده

پیرزنی هست در همین حوالی محل زندگی من؛ اغلب داخل تراموا می بینمش. نمی دانم چند سال می تواند داشته باشد. با آن پوست به غایت سفید با شیارها و چروک های ورافتاده و موهای ژولیده و نیم ریخته ی به رنگ برف. و آن چشم ها که به نظر بسیار نافذ می آید ــ حتی اگر سویی هم نداشته باشد. نمی شود گفت که زشت است. به علاوه با آن اندام کشیده و لاغر و پالتوی خوش دوخت قرمز رنگش می توان حدس زد که روزگاری زن زیبایی بوده. با این حال مرا می ترساند. خصوصا وقتی که دارد با کسانی که احتمالا روزی وجود داشت ه اند بلند بلند حرف می زند. فریاد می زند گاهی. حالتش طوری است که انگار در حال دعوا و جر بحث است. مرا یاد همان پیرزن های تیپیک و مرموز داستان ها و فیلم های سینمایی و کارتونی می اندازد. نمی توان مستقیما نگاهش کرد البته. چشماش بسیار تیز بین به نظر می رسند. نمی شود ریسک کرد به هر حال. باید سر را چرخاند. باید بی تفاوت بودن را آموخت. باید لااقل وانمود کرد که تو هم مثل دیگران جای دیگر را نگاه می کنی. باید به مقصد رسید. و از قطار پیاده شد. پیر زن ها [و پیرمردهای] زیادی اینجا[تنها] زندگی می کنند. تا کد

فراموشی

چرا من فکر می کنم که همه ی اینها را ــ نه که در خواب ، که در بیداری ــ دیده ام پیش از این؟ با تو حرف می زنم و جوابت را جزء به جزء و کلمه به کلمه می دانم و گاه همزمان با تو ــ که داری داد می زنی حالا ــ آرام زمزمه می کنم با خودم. تو مثل همیشه حواست نیست اما، تمام هم و غمت این است که حرفت را به کرسی نشانده باشی یک بار دیگر، که مرا شکست بدهی. و همین را بهت اطمینان می دهم در ادامه البته ؛ که بتوانم بحث را تمام بکنم شاید . و در همان حال یادم می آید؛ اینکه اینها هم را نمی شنوی و ادامه خواهی داد را نیز می دانسته ام از پیش. داری بد و بیراه می گویی حالا و من نشسته ام روی مبل و سعی می کنم که به یاد بیاورم که بعد از این چه خواهم کرد؟ سر و صدای تو ـــ که حالا دیگر کلماتش را از هم تفکیک کردن نمی توانم ــ اما نمی گذارد که متمرکز بکنم فکرهام را. اینکه همیشه همین طور بوده قضیه، ناامیدم می کند حسابی . هیچ وقت نتوانسته ام چیزی را پیش از اتفاق افتادن به یاد بیاورم. زیستن و به خاطر آوردن چیزها، بی کم و کاست و بی تغییر. تجربیاتی که هیچ وقت به تجربه درنیامده اند واقعا انگار. در افسانه های

بازگشت به کجا؟

برگشته ام. ویرانتر از ارگ بم پس از زلزله. با دستها که فرو ریخته اند به سان پلی بر آخرین معبر، و مرگ می گریزد و زندگی همزمان انکار می کند . برگشته ام بی سلام و صلوات، بی تاب سکوت و حوصله ی گفتن. در کالبد مادری که شیر می خورند کودکان گنگ از سینه های چروکیده ش؛ بی گلایه، بی آرزو، بی تشویش. با کتابی بی کلمه در مشت ، چون آخرین پرچم.

از دلتنگی

سحر کرشمه چشمت به خواب می‌دیدم زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست حافظ

از رفتن، از همیشه

تو خواب گنگ درختی ، پس از تبر گشتن و من پرنده ی بعد از تو آشیان بر دوش..

سرگیجه

فرض کن امروز دوشنبه نباشد. که آنکه روبروت نشسته تنها سایه ای ست که خود به خود محو خواهد شد با نور. که هرگز نبوده کسی . به خیابان برو . و سلام بده به سایه ی درختها . و به آفتاب زردی که می تابد با امید بر سطل های زباله. به آدمها. و لبخند بزن به خودت، و لبخند بزن در کافه به اولین زن ممکن به اندازه ی یک هم آغوشی. و فکر کن که امروز دوشنبه نیست. که هفته هنوز آغاز نشده. که آغاز نمی شود هرگز.